لیانا عشق مامان و بابا لیانا عشق مامان و بابا ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

نی نی جون ما

اولین خنده لیانا

دوشنبه ٢٥ اردیبهشت ماه یک ماهگیت مبارک لیانا جونم واااااااااااااااای امروز خیلی خوشحالم لیانای من شما امروز تو صورتم نگاه کردی و خندیدی انگار خدا دنیا رو به مامانی داده البته شما از همون روزهای اول می خندیدی اما بیشتر تو خواب هیچوقت تو صورتم نگاه نکرده بودی و بخندی خیلی دوست دارم عشق من و بابا لیانای ما ...
13 مرداد 1391

دخمل بلا ما رو ترسوندی

چهارشنبه ٢٣ فروردین ماه صبح ساعت ٩ با بابایی رفتیم بیمارستان راضیه فیروز آخه شما از ساعت ٩ دیشب تکون نخوردی خیلی ما رو ترسوندی رفتم پیش خانوم ادهمی صدای قلبت رو گوش داد خداروشکر خوب بود ولی گفت برم کافی شاپ و شربت و کیک بخورم بعد ٢٠ دقیقه بیام که نوار قلب بگیرن خداروشکر نوار قلبت خوب بود همونجا تشکیل پرونده دادیم و بابایی فعلا یک میلیون و پانصد پول ریخت به حساب بیمارستان برخلاف اصرار من که گفتم اتاق خصوصی معمولی بگیره اتاق خصوصی ویژه گرفت البته می دونم برای راحتی من و شما این کار رو کرد اما من که راضی نداشتم در هر صورت دستش درد نکنه شما خیلی بابایی مهربونی داری   ...
29 خرداد 1391

سی و هشت هفتگی دخملی

شنبه ١٢ فروردین هوراااااااااااااااااااااااااا دخمل نازمون سی و هشت هفته شد الهی مامان قربونت بره از حالا به بعد هر وقت دوست داشتی هیچ خطری نداره عزیزم که دنیا بیایی خیلی خوشحالم عزیزم به مامان قول بده زود بیایی بغل مامان نازنینم آسمان با وسعتش تقدیم تو رقص ماهی های دریا مال تو هر چه دارم از تو دارم مهربان زندگیم امروز و فردا مال تو نازنین دخترم عشق من ...
29 خرداد 1391

پایان سفر مشهد

چهارشنبه ٣ خرداد ماه امروز ساعت ٥/٢ بعد خوردن نهار راه افتادیم به سمت خونه مون راستی مامانی امروز صبح من و بابایی رفتیم به سختی و بعد کلی گشتن یه کالسکه سفری خیلی سبک برات پیدا کردیم و خریدیم آخه کالسکه خودت خیلی سنگین و بزرگ برای سفر خیلی جا میگیره لیانا جونم شما باید دست باباییت و ببوسی تمام این سفر رو تشکت خوابیده بودی و رو دست های باباییت بودی طفلی بابایی خیلی خسته میشد این گلهای قشنگ تقدیم بابایی ناز لیانا ...
29 خرداد 1391

اولین باری لیانا جون پا تو حرم امام رضا (ع) گذاشت

پنجشنبه ٢٨ اردیبهشت ماه صبح ساعت ٥/١١ رسیدیم مشهد و رفتیم تو هتل آپارتمان برق استراحت کردیم و نهار خوردیم و عصر برای نماز مغرب و عشا رفتیم حرم خیلی حس قشنگی بود که شما امسا با من و باباییت هستی عزیزم راستی عسل کوچولو هم دائم می خواست تو رو ببوسه حتی تشکت رو هم میبوسید زیارت قبول لیانای من ...
28 خرداد 1391

بازم دخمل خوشکلم رو دیدم

دوشنبه ١٤ فروردین الهی مامانی فدات شه عزیزم عصری رفتم دکتر به امیدی که خانم دکتر قبول کنه روز ١٩ فروردین منو سزارین کنه و شما دنیا بیایی من و بابا خیلی بی طاقتیم اما هر چی التماس کردم خانم دکتر راضی نشد اما سونوم کرد و من شما رو دیدم الهی قربون صورت ماهت برم CD رو برات نگه داشتم تا ببینم خانم دکتر پاهام رو دید خیلی ترسید سریع منو فرستاد آزمایش کبد   و بعد هم دکتر پوست       راستی دیروز اولین سیزده بدری بود که شما با منو بابایی هیچ جا نرفتیم عمو اسماعیل دعوتمون کرد خونه مامانش و عصر با بابایی رفتیم اونجا از بس تنم میخوارید شب همه شام سانویچ خوردن ولی مامانی از بس خارش داشت ماست و خیار خورد ...
28 خرداد 1391

بهترین سال تحویل زندگی منو بابایی

سه شنبه اول فروردین ماه سال 91 عیدت مبارک دختر نازم الهی قربونت برم عزیزم اولین سال تحویلی که شما با مایی لحظه سال تحویل ساعت 36:43 : 8 بابایی به من و شما عیدی نفری 10 تومان هم داد منم به شما ١٠ تومان عیدی دادم عزیزم الهی فدات شم عزیزم که از حالا عیدی میگیری و بزرگ شدی البته ناگفته نماند من و بابایی به خاطر شما امسال کیش نرفتیم اما فدای سرت عزیزم بعد هم نهار رفتیم خونه مامان من و بابا بزرگ و مامان بزرگ به شما 20 تومان عیدی  دادن عمو رضا و عمو رسول هم هر کدوم 10 تومان به دخملم عیدی دادن شد ٦0 تومان عزیزم ان شااله خودت دنیا بیایی کلی عیدی از مامانی و بابایی و  عمو ها و عمه جونت می&n...
28 خرداد 1391

جمعه 25 فروردین بهترین و قشنگترین روز زندگی ما

بالاخره شما فرشته کوچیک پا به این دنیا گذاشتی ساعت ١٥/١١ ساعت ٤٥/١٢ بود که من صورت ماهت رو دیدم و خدارو هزارمرتبه شکر کردم که شما سالمی ساعت یک بود با وجودی که خیلی درد داشتم اما با ذوق و اشتیاق بهت شیر دادم بعد هم کلی از فامیل و دوستان اومدن دیدن شما خیلی خوشحال ام  مامانی شب قرار بود بابایی بمونی پیش ما اما بابایی از بس پشت اتاق عمل وایستاده بود و جوش زده بود خیلی خیلی خسته بود به اصرار  من و بقیه راضی شد بره خونه و مامان بزرگ و عمه ماجده موندن پیش ما راستی قرار بود مامانی تا ١٢ ساعت چیزی نخوره اما دو ساعت بعد عمل شروع کردم به خوردن گل گاوزبون و کمپوت گلابی کلی کیف کردم بالاخره ساعت ٣٠/١١ اومدن سوند رو ک...
28 خرداد 1391

مراسم شب شیش لیانا خانوم

چهارشنبه ٣٠ فروردین ماه صبح ساعت ٩ بابایی رفت مغازه و منم چون مامان بزرگی دست تنها بود بلند شدم و برای شام ظرف غذا آماده کردم عصر یه لباس قرمز خوشکل تنت کردم ساعت ٥/٧ مهمونها یکی یکی اومدن مامان بزرگت و بابا بزرگت و عموهات و عمه جونت با دایی هات همه بودن خیلی خوش گذشت بدون لینکه من و باباییت متوجه بشیمت مامان بزرگی خورشت سبزی هم درست کرده بود بابایی هم شام از بیرون کوبیده مرغ و کوبیده گوشت گرفته بود شب هم من کلی عکس از شما و مهمونها انداختم الهی فدای لیانای شش روزمون بریم راستی شما امروز یه ربع سکه از طرف عمو حمید و یه نیم سکه از طرف مامان بزرگ و بابا بزرگت و دایی رحمان ١٠٠ تومان با یه لباس خوشکل و دایی رسول و دایی رضا...
28 خرداد 1391