لیانا عشق مامان و بابا لیانا عشق مامان و بابا ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

نی نی جون ما

گوشواره طلا

پنجشنبه ٢١ اردیبهشت ماه لیانای عزیزم امروز من و بابایی به سختی گوشواره های قبلیت رو درآوردیم و گوشواره طلا گوشت کردیم دختر شیطونم خیلی ما رو ادیت کردی نمی گذاشتی دست به گوشات بزنیم گوشواره نو مبارک لیانای مامان راستی مامانی دیروز صبح دوستت آقا کیان هم دنیا اومد و من و شما و بابایی رفتیم دیدنش خیلی دوستت خوشکله ...
28 خرداد 1391

بالاخره روز تولد شما تعیین شد

خیلی خوشحالم عزیزم امروز عصر با باباجونت رفتیم دکتر و بالاخره خانم دکتر راضی شد به اصرار من که می خواستم روز تولد شما و بابایی هر دو عدد ٢٥ باشه قبول کرد جمعه ٢٥ فروردین شما رو دنیا بیاره قرار شد من ساعت ٣٠/١١ بریم بیمارستان خارش هام خیلی شدید تر شده بازم رفتم پیش دکتر پوست این دفعه دکتر درویش دماوندی اما بازم داروهاش اثر نکرد خروس هم خوردم اما تاثیر نگداشت خدا کمکم کنه و طاقتم رو زیاد کنه این ٣ روز هم زودتر بگذره ...
28 خرداد 1391

اولین روز زندگی سه تایی

چهارشنبه ٦ اردیبهشت ماه وای مامانی بابایی همه خونه رو تمیز کرده بود و آیینه قرآن آماده کرده بود و دوربین رو هم تنظیم کرده بود که تا ما میریم خونه ازمون عکس بگیره خیلی ذوق کردم با حضور شما زندگی من و بابایی خیلی خیلی قشنگتر شده عزیزم راستی عزیزم دیروز عصر شما برای اولین بار تو زندگیت رفتی روضه خونه خاله مامانی آخه الان ایام فاطمیه است قربون قلب پاکت برم عزیزم ...
28 خرداد 1391

اولین حمام دخملی

یکشنبه ٢٧ فروردین قربونت برم نازنینم امروز صبح ساعت ٣٠/١٠  با خاله فائزه و مامان بزرگی بردیمت حموم   مامانی هم ازت کلی عکس گرفت راستی بالاخره اسم شما تعیین شد و بابایی کارها شناسنامه ات رو کرد لیانا اسم زیبای شما به معنی نور و درخشندگی   قراره فردا باباجونت بره شناسنامه ات رو بگیره عزیزم ...
27 خرداد 1391

شروع سفر مشهد با لیانا خانوم

چهارشنبه ٢٧ اردیبهشت ماه 91 الهی مامانی قربون قلب پاکت بره عزیزم که امام رضا (ع ) هم شما رو طلبیدن شب قراربود ساعت ٩ راه بیفتیم با مامان بزرگ و بابا بزرگ و دایی رضا اما خیلی دایی رضا معطلمون کرد و ساعت ٥/١١ شب راه افتادیم راستی مامانی دیروز منو و شما برای نماز مغرب رفتیم مسجد امام جواد (ع ) دوست داریم مامانی ...
27 خرداد 1391

افتادن بند ناف لیانا خانم

پنجشنبه ٣١ فروردین الهی فدات شم مامانی ساعت ٧ عصر بود بعد رفتن مهمونها اومدم عوضت کنم که یکدفعه دیدم بند نافت افتاده و شما راحت شدی و از ذوق جیغ کشیدم بابابزرگت خیلی از همه بیشتر دلش می خواست بند نافت بیفته همش میگفت علت گریه لیانا اذیت کردن گیره ایه که به بند نافت وصله خداروشکر مامانی به سلامتی راحت شدی از دست این گیره بزرگ
27 خرداد 1391

سوراخ کردن گوش لیانا خانوم

دوشنبه ٤ اردیبهشت ماه لیانای عزیزم امروز شما ١١  روزته و عصر کلی مهمون داشتیم ساعت ٩ شب بابایی از آقای دکتر زند وقت گرفته بود که ببریمت دکتر تا شما رو وزن کنن ببینیم خوب وزن میگیرید یا نه آخه شما سه روزه بودید ١٥٠ گرم وزن کم کرده بودید و دکتر حسابی ما رو ترسونده بود بالاخره شب رفتیم دکتر و وزن شما برگشته بود به وزن روز تولدتون ٣١٠٠ گرم عزیزم بعد از دکتر به اصرار زیاد بابایی رفتیم گوشهای نازت رو سوراخ کنیم الهی برات بمیرم تا امروز هر وقت گریه میکردی اشک نمی ریختی اما مامانی امشب اشکهات رو هم دید شما رو مامان بزرگی گرفته بود و من گریه میکردم و باباییت ازت فیلم میگرفت یه جفت گوشواره خوشکلم خانمه گوشت کرد تا ١٥ روز باید به گوشت با...
27 خرداد 1391

خاطره روز زایمان

شب از اضطراب خوابم نبرد و بلند شدم و نماز شب خواندم و بعد سوره حضرت مریم و حضرت محمد (ص)و یس تا صبح شد ساعت ٧ رفتم حمام و آمدم یه چای شیرین هم ساعت ٥/٦ خوردم و به زور چند لقمه نون و پنیر به بابا جونت دادم باباجونت نشسته بود و تلویزیون میدید ولی تو صورتش پر از استرس بود انگار که نگاه کردن به تلویزیون رو بهانه کرده بود که بغضش رو پنهون کنه خیلی اصرار کردم که بره حمام و کارهاشو بکنه اما قبول نمی کرد ساعت ١٥/٩ از بیمارستان زنگ زدن که خانم دکتر گفتن ساعت ٢ برم بیمارستان و الان هم میتونم یه چای شیرین بخورم خیلی حالم گرفته شد و گریه کردم بلند شدم کتری رو گذاشتم که آب جوش بیاد که یکدفعه از بیمارستان زنگ زدن که دکتر بیهوشی عصر نیست و خانم دکت...
27 خرداد 1391