لیانا عشق مامان و بابا لیانا عشق مامان و بابا ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

نی نی جون ما

تمیز کردن خونه برای ورود دخمل خوشکلمون

نازنینم امروز جمعه ١٨ فروردینه منو و بابا جونت تصمیم گرفتیم خونه رو برای ورود یه صاحب خونه ناز تمیز کنیم البته همه کار ها رو بابایی کرد و منم یه کارهای سبکی رو انجام میدادم خارش خیلی منو اذیت میکنه بابات خیلی به من لطف داره وقتی شروع میشه منو باد میزنه باد زدن خیلی آروم ترم میکنه تمام پاهام و دستام از بس خاروندم زخم شده اما همه اینها فدای یه تار موی شما کاش زودتر بیایی و ما رو خوشحال کنی عزیز دلم ...
22 خرداد 1391

شروع خارش های مامانی

چهارشنبه ٩ فروردین شروع بدترین دوران بارداری مامانی با خارش شدید شکم الهی قربونت برم مامانی دعا کن زودتر مامانی خوب بشه خارش خیلی داره مامن رو اذیت میکنه دیشب تا ٥ صبح گریه میکردم تو هم همش بیدار بودی عزیزم انگر با مامانی همدردی میکردی  
22 خرداد 1391

چهارشنبه سوری

سه شنبه 23 اسفند وای عزیزم امشب اولین چهارشنبه سوری که تو با منو و بابایی خیلی خیلی خوش گذشت شب شام خونه دایی رضات خوردیم و اومدیم توی کوچه خونه مون و بابایی زنگ زد به عمو اسماعیل و عمو امین و آقای ودیعتی همه اومدن با دایی رضا و مامان بزرگ و بابا بزرگ هم یه کمی وایستادن و رفتن بابایی یه آتیش خیلی بزرگ درست کرد و الینا و باباش کلی فشفشه و ترقه زدن بابایی هم همش نگران منو و شما بود که نترسیم کلی خندیدیم و خوش گذشت آخرش هم منو و شما میخواستیم از روی آتیش آروم رد شیم اما یه هم من پریدم وای مامانی از فرداش مامانی شروع کرد به ورم کردن و یه استخوان هم تو لگن مامان خیلی خیلی درد میکرد ...
22 خرداد 1391

سي و سه هفتگيت مبارك نازنيم

شنبه 6 اسفند ماه 90 الهي فدات شم روزهاي تغيير هفته شما تغيير كرد و از حالا شما شنبه ها هفته عوض ميكني خيلي خوشحالم خيلي زياد الهي هر چي زودتر بيايي بغل منو بابا جونت خيلي دوست داريم نازنينم ...
13 اسفند 1390

الهی فدات شم امشبم من شما رو دیدم

  سه شنبه ٢ اسفند ٩٠ عصری با هم رفتیم کلاس آمادگی برای بارداری و بعد کلاس با خاله مرضیه رفتیم ÷یش دکتر جدید مون خانم دکتر مدرس نژاد و خانم دکتر منو سونو کرد و من صورت و تن ماهت رو دیدم تازه خانم دکتر هم تایید کرد که سن شما دو هفته باید بره جلو خیلی خوشحالم عزیزم یعنی شما به جای اینکه ١١ اردیبهشت دنیا بیایی ٢٥ فروردین دنیا میایی خیلی خوشحالم عزیز دلم تازه CD از سونو هم داد و شب تو خونه دايي رضا گذاشتم و همه ديدن اومديم خونه هم دوتايي با بابايي دوباره شما رو ديديم از بس دلتنگت ميشيم عزيزم تازه بين خودمون باشه امشب از سينه هاي مامانت يه كم شير هم اومد البته بي رنگ بود يه كم زرد خيلي خيلي كم رنگ
13 اسفند 1390

سی هفتگیت مبارک نازنینم

دوشنبه ١ اسفند ٩٠ هوراااااااااااااااا دختر ناز من سی هفته شد خیلی خوشحالم عزیز دلم قربون دست و پای کوچولوت برم که دائم به شکم مامانت میزنی عزیزم بابایی میگه کاش یه دوربین تو شکمم بود میدیدیم شما اون تو چکار میکنی که شکم مامان اینقدر اینطرف و اونطرف میشه عاشق تکون خوردناتیم عزیزم ...
13 اسفند 1390

قربون دخمل بیست و نه هفتمون بریم

دوشنبه ٢٤ بهمن ماه ٩٠ صبح وقتی مامانی میخواست از خواب بیدار شه یک دفعه ماهیچه هر دو تا پام گرفت بیچاره باباییت خواب بود و با صدای جیغ من از خواب بیدار شد اما هر چهقدر ماساژ داد خوب نشدم اما خداروشکر بهتر شدم خیلی سرکار درد داشتم و نمی تونستم درست راه برم اما فدای یه تار موی شما عزیزم بیست و نه هفتگیت مبارک عروسک نازم   ...
13 اسفند 1390