لیانا عشق مامان و بابا لیانا عشق مامان و بابا ، تا این لحظه: 12 سال و 16 روز سن داره

نی نی جون ما

حرکت به سمت نجف اشرف

شنبه ٢٩ مهر ماه ٩١ امروز صبح ساعت ٥/٥ با کربلا با اندوه خداحافظی کردیم و حرکت به سمت طفلان مسلم ٧ تا ٥/٧ زیارت کردیم و بعد زیارت حضرت کمیل و مسجد حنانه اما من و شما و بابایی و مامان بزرگ فاطمه موندیم تو اتوبوس آخه دیشب ١ تا ٥/٤ رفته بودیم زیارت و خیلی خسته شده بودیم بعد هم ٥/١١ رفتیم مسجد سهله و اونجا نماز خواندیم و بعد اعمال مسجد سهله رو انجام دادیم یه خانومی تو مسجد کنار ما بود سرفه میکرد شما هم شیطنت میکردی و ادای خانومه رو در می آوردی کلی من و باباییت ذوق میکردیم ساعت ٢ رسیدیم نجف و نهار و استرحت شب رفتیم حرم حضرت علی (ع ) زیارت قبول خوشکل مامان
13 اسفند 1391

شروع قطره آهن

دوشنبه ١٠ مهر دختر نازم امروز در سن ٥/٥ ماهگی قطره آهنت رو شروع کردیم بمیرم برات خیلی بد مزه است و شما هم خیلی اذیت میشی  بدتر اینکه امروز ناوارد بودم و لباس سفید خوشکلت که پارسال برات کربلا خریده بودم لکه شد و هیچوقت پاک نمی شه
13 اسفند 1391

عروسی عمو ایمان

سه شنبه 28 شهریور ماه 91 لیانا جون 5 ماه و 3 روزشه شب رفتیم دم آتلیه تا عمو ایمان و خاله میترا عکس بگیرند و با هم بریم تالار که به اصرار عمو رفتیم و باهاشون عکس گرفتیم بعد هم چند تا عکس از شما تکی هم گرفتیم شب موقع شام خیلی اذیت کردی خوابت می آومد و دائم گریه کردی ما هم مجبور شدیم با بابایی بیام توی حیاط تالار تا تو بخوابی همونجا شام خوردیم خیلی سرد بود تمام شام رو بابایی دهنم کرد آخه من نمی تونستم بخورم بعد که خوابیدی برای آخر شب حالت خوب شد و کلی میخندیدی تا ساعت 3 آنجا بودیم خیلی خوش گذشت اینم عکسش   ...
13 اسفند 1391

لیانا و شیطنتهاش

جمعه 7 مهر ماه قربون دختر شیطونمون دیروز عصر عموعلی از قم اومده بودن  و چون دل تنگ شما بودن ما رفتیم  خونه مامان بزرگت تا شب اونجا بودیم نهار شما فرنی میل کردید و شام آب مرغ فردا صبح جمعه که از خواب بیدار شدی شیطنت هات شروع شد دائم غلت میزدی تا اینکه یکدفعه موقع برگشتن سر کوچولوت محکم خورد زمین و گریه  کردی از اون به بعد هر موقع غلت میزدی می زدی میترسیدی برگردی و گریه میکردی تا من و بابایی برت گردونیم الهی فدای شیطنت هات عزیز دلم
8 بهمن 1391

وای غذای خوشمزه

چهارشنبه ١ مهر الهی قربونت برم عروسکم امروز یه کیسه برات دوختم و توش برنج و سیب زمینی ریختم و توی آب ماهیچه گذاشتم تا قشنگ له شد قرار بود یه قاشق چایی خوری بهت بدم اما شما دوست داشتی و من ٢ تا قاشق مربا خوری بهت دادم نوش جونت عزیزم  راستی از امروز داریم برا ی بازی شما بنایی میکنیم و تراس رو بزرگ میکنیم
8 بهمن 1391