لیانا عشق مامان و بابا لیانا عشق مامان و بابا ، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

نی نی جون ما

دو سال و شش ماهگی عشقمون لیانا

1393/9/17 11:27
328 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه 29 مهر ماه

امروز رو اسمش رو میزارم روز گریه شما چون تا حالا هیچوقت اندازه امشب گریه نکرده بودی

امشب عروسی احسان پسر خاله من بود از عصر ساعت 5 از خواب بیدار شدی زدی زیر گریه هر کار میکردیم آروم نمی  شدی آخرش گفتیم شاید ببریمت عروسی اونجا آروم بشی اما بدتر شدی آخرش ساعت نه و نیم عروسی رو ول کردیم و اومدیم خونه و ده خوابت برد خیلی دلم برات می سوخت خیلی گریه کردی و دلمون رو آتیش زدی

امروز یه تاج گل هم برات درست کردم

تصاویر زیبا سازی وبلاگ www.20Tools.com


چهارشنبه 30مهر

امروز دندون آسیایی دوم سمت چپ فک پایینت در اومد حالا فهمیدم بی قراری هات مال چی بود مبارک باشی مامانی .

پنجشنبه اول آبان ماه

امروزتولد مامان فخریه و ما عصر کیک خریدیم و رفتیم اونجا تولد مامان فخری رو جشن گرفتیم شما هم که عاشق کیک و شمعی

تصاویر زیبا سازی وبلاگ www.20Tools.com


شنبه 10 آبان ماه

مبارک مبارک دندون نو مبارک امروز متوجه شدم دندون آسیایی دوم فک بالا سمت راست جوانه زده

عصر چمدونهامون رو بسیم و برای اولین بار تو زندگی مشترکمون من بدون بابایی با شما و مامانی و بابابزرگی عازم شهر یزد شدیم اولش خیلی گریه کردم اما من ماموریت اداری داشتم و باید میرفتیم شب ساعت دو و نیم رسیدیم یزد بابابزرگی تو جاده خیلی تند میرفت یه جاهایی صدو هشتاد تا سرعت داشت بعد هم به خاطر شما چراغهای سقف ماشین رو هم روشن گذاشتن تا بهانه نگیری خداروشکر خیلی دختر خوبی بودی

شب نصف شب بیدار شدی و بابایی رو خواستی خیلی ترسیدم اما خداروشکر توبغلم خواب رفتی شب شما رو پشه کند و خیلی جاش هم ورم کرد هم خارش داشت صبح موندی پیش مامانی و من رفتم دارایی یزد و بعد که اومدم بابابابزرگی رفتیم پارک شما کلی بازی کردی

بعد هم بابابزرگی کل آثار تاریخی یزد رو بهمون نشون داد البته از توی ماشین شب بابا مجید که خیلی دلتنگ ما شده بود پشیمون شد و ساعت هشت حرکت کرد با عمو حمید و عمه به سمت یزد و ساعت 5/11 رسیدند کلی من و شما خوشحال شدیم .

تاسوعا و عاشورا هم اونجا بودیم و روز عاشورا رفتیم نصرت آباد یزد هیئتشون اسبو شتر داشت و کلی شما از دیدن اسب و شتر ها ذوق کردی و آخر مراسم سوار اسب هم شدی عصر هم حرکت رکدیم به سمت کرمن شما و علی خیلی تو ماشین اذیتمون کردید

جمعه 16 آبان ماه

عصری با بابایی رفتیم برات خرید و بلوز خریدیم تا ازت غافل شدیم دیدیم شلوار های مغازه رو داری میکنی تو پاکت بلوزت که با خودت ببری کلی بهت خندیدیم

قربونت برم که یاد رفتی سوره توحید رو می خوانی

یه شب من خیلی سردرد بودم و صبح که از خواب پا شدم شما بهم گفتی مامان خوب شدی گفتم آره و شما بهم گفتی خداروشکر . منم کلی خداروشکر کردم که دختر ناز و مهربون مثل شما خدا بهمون داده واقعا خدایا شکرت .

اینم یه خرگوش خوشکل که مامانی زحمت کشیدن و از یزد برات سوغات آوردن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)