لیانا عشق مامان و بابا لیانا عشق مامان و بابا ، تا این لحظه: 12 سال و 21 روز سن داره

نی نی جون ما

دوسال و چهار ماهگی لیانا جووون

1393/9/12 11:51
289 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه 28 تیر ماه 93

تولد من و مصادف با شهادت حضرت علی (ع)

صبح یواشکی من و شما تو آشپزخانه صبحانه خوردیم آخه بابایی طفلی روزه است و با هم رفتیم باغچمون سقف کامل تموم شده و دارن دیوار خلوت رو میزارن  بابایی ساعت 5/2 تا 5/5 رفت مغازه بار داشتن و بعد با کیک اومد خونه و تولد سی و یک سالگی منو البته نه جشن گرفتیم اما فقط با هم چند تا عکس انداختیم امشب یه حرف تازه یاد گرفتی و میگی (مسخره اااااا . دعوات میکنم) کلی منو بابایی از حرفت شوکه شدیم .

پنجشنبه 2 مرداد93

امشب خونه عمو اسماعیل افطار دعوت بودیم سوپ بود و جوجه کباب اما شما جوجه کباب رو دوست نداشتی و من سوپ ریختم روی برنج و بهت میگفتم خورشته تا شما بخوری امشب یزدان به بابایی میگفت عمو مجید و شما هم مثل اون به بابایی میگفتی عمو مجید کلی ما رو میخندونی .

۩۞۩  سلام عزیزم خیلی خوش آمدی تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩

شنبه 4 مرداد ماه 93

امروز متوجه شدم دندون شانزدهم شما دندون آسیایی پایین سمت چپ جوانه زده

دیروز پشت چراغ قرمز یه تابلو بزرگ شهردای بود که من خواندمش امروز تا رسیدیم اونجا بهم گفتی بخوان و این که سرآغاز تابلو خواندن توی خیابون میریم مرتب شما میگی برات تابلو ها رو بخوانم

لباسهای قرمزی برات خریدم رو خیلی دوست داری منم وقتی از مهد رسیدی سریع از تو کیفت برداشتم و خیسشون کردم که نخواهی بپوشی آخرش اینقدر گریه کردی که مجبور شدیم لباسهای خیس رو تنت کنیم و بعد یه ربع خودت پشیمون شدی و اجازه دادی لباست رو عوض کنم  شبها هم یه سریال نشون میده به اسم هفت سنگ نمیدونم چی شده عاشق این سریالی خیلی جالب میشینی و این سریال رو میبینی جوری که برنامه عمو پورنگ رو اینجوری نی دیدی بهشون هم میگی دوستات به جای اینکه بگی دوستام اومدن میگی دوستات اومدن تازه وقتی هم سریال تموم میشه کلی گریه میکنی. شب هم موقع خواب منو خیلی اذیت کردی 5/10 تا دو خوابیدی تا من اومدم بخوابم بیدارشدی و گریه رو پا رو پا گذاشتمت رو پام یک ساعت و نیم روی پام بودی تا می اومدم پام رو بکشم بیدار میشدی آخرش پام رو کشیدم و تو شروع کردی جیغ زدن منم جیغ زدم بابایی اومد بردت تو سالن و خوابت کرد اما خودم دچار عذاب وجدان شده بودم و خوابم نمی برد سه دفعه پا شدم نگاهتون کردم آخرش خوابم برد ساعت 7 بیدار شدم دیدم خودت اومدی تو بغلم خوابیدی کلی ذوق زدم دوست دارم عزیزم منو ببخش مامانی

مامانی هم مشهد بودن و برات یه پیراهن خیلی خوشکل سوغاتی آوردن

 

چهارشنبه 8 مرداد تعطیلی عید فطر بود و با بابابزرگی و مامان فخری مجددا رفتیم رستوران تیگران آخه دیروز هم با دایی رحمان و مامان فخری رفته بودیم و به شما دو روز کلی خوش گذشت و بازی کردی پنجشنبه هم روضه خونه نرگس جون بودیم که شما رفته بودی تو بغل بابا غلامرضا نشسته بودی اما چون بابابزرگی رو به قبله نشسته بود ما شما رو نمی دیدیم بس که ریزه میزه هستی خلاصه همه دنبالت بودن و مداح هم داشت مداحی میکرد تمام کوچه های اطراف رو گشتیم تا اینکه یه خانمی متوجه شده بود ما مظطربیم اومد و گفت اگه دنبال دختر کوچولو میگردید داخله وای مامانی وقتی گفتن پیدا شدی من به زانو اومدم روی زمین و خیلی زیاد گریه کردم خدا حفظت کنه خیلی امشب جوشمون دادی

راستی به مناسبت عید فطر هم خاله مهدیه بهت یه جایزه دادن اینم عکسش

جمعه هم صبح پا شدیم صبحانه بخوریم هر چی گشتیم پنیر رو پیدا نکردیم آخرش تخم مرغ خوردیم و ظهر متوجه شدیم شما پنیر رو رفتی گذاشتی توی کابینت

یکشنبه 12 مرداد ماه

شب دعوت عمو ایمان بودیم فلامینگو و خاله شیرین و خاله مریم وشراراه و مهسا از تهران اومده بودن و شما کلی با کیانا اونجا رقصیدی و خوش گذروندی اینم کادو کیانا برای شما

پنجشنبه 16 مرداد ماه

روز خیلی خیلی بدی بود امشب قرار بود بریم عروسی دختر دایی بابایی رفسنجان که یکدفعه ساعت هفت صبح موبایل بابایی زنگ زد و خبر دادن مامان بزرگ بابایی فوت کرده خیلی شوکه شدم و گریه کردم گذاشتمت مهد و رفتیم تشییع جنازه اینو تو وبلاگت نوشتم که همیشه یاد مامان بزرگی بشه با خواندنش خیلی مهربون بود و همه عاشقش بودیم خدا رحمتشون کنه که مرگشون خیلی یکهویی بود و غیر منتظره

دوشنبه 20 مرداد

از روزی که مهد میری عادت کردی هر روز صبح یه شیر کاکائو با خودت ببری از بس دوست داری امروز صبح من یادم رفت برات بخرم وقتی ساعت ده زنگ زدم که حالت رو از خاله مهدیه بپرسم گوشی رو از خاله گرفتی و بهم گفتی یادت رفت شیر کاکائو بخری بعد هم گفتی کیک هم بخر دلم کلی سوخت سریع از شرکت اومدم برات خریدم و تحویل خانم بشاش دادم خانم بشاش میگفت هر چی به لیانا میگفتیم امروز تو کیفت شیر نبوده میگفته نه من شیر کاکائوم رو می خوام خلاصه مهد رو ریخته بودی به هم عزیز دلم شب با عروسکت بازی میکردی و میزدی به باسنش و میگفتی زدم قمبلت کلی بهت خندیدیم

سه شنبه با خاله از طرف مهد رفته بودی پارک نشاط و به خاله مهدیه کوچمون رو نشون داده بودی و گفته بودی خونه ما اینجاست قربونت برم عزیزم بعد هم بهشون گفته بودی باید برام بستنی بخرید ظهر رفتم دنبالت خاله میگفت امروز لیانا شاکی بوده چرا برام بستنی نمی خرید

۩۞۩  سلام عزیزم خیلی خوش آمدی تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩

شنبه 25 مرداد ماه

تولد تولد تولد بابایی مبارک یه ادکلن به بابایی هدیه دادم اما به خاطر فوت مامان بزرگ بابایی کیک نخریدیم شب هم اکبر آقا و خانم جدیدش و خانواده بابایی شام اونجا دعوت بودن و شما کلی با عمو علی بازی کردی .اینقدر که خسته شدی و همونجا روی پام خواب رفتی آخه شما هیچوقت اینجوری خواب نمی رفتی .

اینم چند تا عکس تکی

اینم دخمل ورزشکار ما

 چند تا عکس از لیانا جون

اینم لیانا جوون و عمو و حامد

اینم شومینه باغچمون

لیانا جون ما قراره نقاش بشه

اینم دخمل نازمون توی مسجد

اینم دخملی و عروسکهاش

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)