لیانا عشق مامان و بابا لیانا عشق مامان و بابا ، تا این لحظه: 12 سال و 16 روز سن داره

نی نی جون ما

بیست و چهار ماهگی عشقمون لیانا و جشن چهارشنبه سوری سال 92

1393/9/10 9:28
489 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه 27 اسفند ماه 92

شب چهارشنبه سوری بود عزیزم و من و بابایی و همسایمون نجمه خانوم همه خواهر و برادرهامون رو دعوت کرده بودیم تو کوچمون از ساعت 5/8 دایی ها اومدن اما ده رفتیم پایین و آتیش روشن کردیم خیلی خیلی خوش گذشت و شما خیلی ذوق می زدی همسایه هامون کلی رقصیدن و عینک بابابزرگی هم افتاد وسط آتیشها

اخر شب هم نجمه خانوم آش آورد و دور هم آش خوردیم ساعت دوازده دایی ها اومدن بالا و رسول رفت مرغ بریان گرفت اومد دور هم خوردیم خیلی خوش گذشت .

تصاویر زیبا سازی وبلاگ www.20Tools.com


شما یاد گرفتتی و میگی کوجایی

پنجشنبه 29 اسفند نود و دو

دیشب عمو ایمان و خاله میترا اومد اونجا خوابیدن و شب چمدانهامون رو گذاشتیم توی ماشین ساعت 6 حرکت کردیم به سمت شمال و هفت اول جاده بودیم ساعت 5/11 رسیدی یزد و رفتیم رستوران حاجی آشپز خیلی معطل شدیم تا برامون غذا اوردن

ساعت دو راه افتادیم به سمت اردکان و وارد جاده چوپانان شدیم جاده لاین برگشت خیلی شلوغ بود شما تو ماشین خواب رفتی

و ما مجبور بودیم وایستیم تا بابایی نماز بخوانه معلمان وایستادیم چون شما خیلی به صدا حساسی و به اندک صدایی یا باز شدن در ماشین حتی پایین کشیده شدن پنجره بیدار میشی مجبور شدم تا بابایی میاد پیش پیش پیش صدا کنم تا بابا اومد فکم درد گرفت موقع تحویل سال ساعت 8 و 27 دقیقه و 7 ثانیه بود که یه کافه توی راه ایستادیم فوق العاده هوا سرد بود و عکس گرفتیم و بابایی به عمو ایمان و خاله میترا و داریا عیدی داد و عمو ایمان هم به شما بیست تا هزار تومانی داد  فوق العاده سرد بود اینم لحظه تحویل سال

/ساعت ده و نیم رسیدیم فریدون کنار ویلای خاله ایمان خیلی اونجا خوش گذشت

و ساعت یک خوابیدیم /

جمعه اول فروردین ماه نود و سه

صبح ساعت یازده رفتیم قدم زنان لب ساحل و شما برای اولین بار دریای شمال رو دیدی اما خیلی باد می اومد برات بیلچه و سطل خریدم و اونجا کلی شن بازی کردی و آقای مسیحا به من و بابایی ده هزار تومان عیدی داد و به شما پنجاه هزار تومان شب هم رفتیم خرید و کلی خرید کردیم .

شنبه و یکشنبه فریدونکنار بودیم  و یک روز هم رفتیم هتل نارنجستان و لب ساحل فوق العاده زیبا بود

 و اونجا شهربازی هم داشت و شما بازی کردی

و دوشنبه ظهر راه افتادیم به سمت بابلسر ساعت چهار رسیدیم خونه عمه میترا و سه شنبه هم اونجا بودیم و رفتیم یه تفریگاه زیبا و اونجا تاب بازی و قایق سواری کردیم

لیانا و بابایی

اینم لیانا و گریه هاش

اینم طبیعت زیباا

لیانا و مامانی  و اما قایق سواری

اینم لیانا جوووون

 

شب هم سه تایی رفتیم شهربازی سرپوشیده بابل

اینم لالا کردن

و چهارشنبه ساعت 5/10 راه افتادیم به سمت جاده هراز فوق العاده شلوغ بود و پر ترافیک ساعت چهار رفتیم قم حرم حضرت معصومه (س) و بار اولی بود شما اونجا رو زیارت میکردید

تا 6 اونجا بودیم بعد اومدیم کاشان رفتیم باغ فین اما تعطیل بود اما مسیرش خیلی زیبا بود ساعت 5/10 هم رسیدیم اصفهان خونه عمه جان پنجشنبه رو هم پیش عمه جان بودیم  و صبح رفتیم میدان امام

شما می خواستی سوار هورس بشی اما صفش از شلوغی خنده دار بود که به هزار معرکه پشیمونت کردیم .

جمعه 8 فروردین ماه نود و سه

صبح ساعت نه و نیم از اصفهان راه افتادیم به سمت کرمان

اینم مجددا رستوران حاجی آشپز یزد

ساعت 5/4 کرمان بودیم و تا 5/7 کارهامون رو کردیم و رفتیم خونه مامان فخری و سه تایی صد و بیست تومان عیدی گرفتیم

قربون بلبل زبونیت برم که شما هر کار می خوای بکنی اولش اسم خودت رو میاری مثلا میگی لیانا بشینه لیانا بخوره لیانا تمیز

۩۞۩  سلام عزیزم خیلی خوش آمدی تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩

شنبه دهم فروردین نود وسه

عصر رفتم خونه مامان بزرگ مجید و به هرکدوممون ده هزار تومان عیدی دادن دستشون درد نکنه

یکشنبه دهم فروردین ماه نود و سه

عصر  رفتیم خونه مامانی و سه تایی مون سیصد هزار تومان عیدی گرفتیم از بابا بزرگی و مامانی دستشون درد نکنه عمه هم وسایل آشپزخانه خیلی خوشکلی بهت عیدی دادن

قربونت برم مامانی که شما یاد گرفتی تا ده به فارسی و انگلیسی میشمری هر کدوم از دایی ها هم بهت پانزده تومان عیدی دادند .

جمعه 15 فروردین ماه نود و سه

عصر رفتیم خونه مامانی و اونجا کلی بازی کردی و منم همش بهت وعده می دادم که فردا می خواهیم ببریمت مهد اما ای کاش نمی گفتم چون تو خواب بی آرومی میکردی و همش گریه میکردی اخرش نصف شب بهت گفتم مامانی من اصلا فردا پیشت میمونم و هیج جا نمی رم انگار خیالت راحت شد و خوابیدی .

شنبه 16 فروردین ماه نود و سه

صبح ساعت 8 با آژانس اومدم شرکت برات اونجا تخم مرغ آب پز کزدم و سیبو پرتقال و خیار برات پوست گرفتم و ظرف کردم شما پیش بابایی خوابیدی تا بیدار شدی و بابا آوردت با هم رفتیم مهد ساعت 5/9 وارد مهد شدی اینم عکس دم در وروردی

اما 15/11 تماس گرفتن که بیام دنبالت تا منو دیدی دویدی تو بغلم و گریه که بریم بریم باخودم آوردمت شرکت خیلی گرسنه بودی و خسته و ین بود جریان اولین روز مهدت

و اما یکشنبه 17 فروردین ماه نود و سه بازم ساعت نه و نیم بابایی اوردت و با من رفتیم مهد تا ساعت 5/10 پیشت بودم و صبحانه ات رو دادم ساعت 5/10 اومدم شرکت ساعت 15/11 که اومدم مهد خیلی داشتی گریه میکردی هر کار میکردیم آروم نمی شدی و مجبور شدم قانون نانا در روز خوردن رو زیر پا بزارم و بهت نانا دادم تا آروم شدی و ساعت 40/11 با خودم آوردمت شرکت خیلی این روزها بهم سخت میگذره و گریه هات خیلی قلبم رو فشار میده خدا کنه زودتر عادت کنی عزیزم راستی امروز خاله یه کیف خوشکل که عروسک الفنت روشه جایزه بهت دادن هر روز من و بابایی باید جایزه بخریم و تحویل بدیم تا شما عادت کنی

دوشنبه 18 فروردین ماه نود و سه سومین روز مهد رفتن لیانا جوون

صبح بابایی 15/9 آوردت و بردمت مهد و پیشت موندم تا ده بعد اومدم شرکت و دوباره 11 برگشتم پیشت امروز عمو موسیقی اومده و شما خیلی خوشحالی تا 5/11 پیشت موندم و دوباره برگشتم شرکت و ساعت 15/12 آوردمش شرکت کلی روزها میایی شرکت رو به هم میریزی و کلی با خانم اسکندری و خاله عاطفه بازی میکنی فقط خداروشکر که اتاقم جداست /

سه شنبه 19 فروردین

چهارمین روز مهد خداروشکر امروز راحتتتر مهد رو قبو کردی 5/9 بردمت مهد و باهات اومدم تو کلاس وقتی میردنت بیرون از کلاس فرارکردم اما اومدم بیرون مهد ایستادم بعد از یک ربع صدام زدن آخه حریف گریه هات نمیشن دو باره با هم رفتیم کلاس و ایندفعه وقتی می خواستی بری حیاط خاله بهم گفت برم و شما بازم گریه کردی امامن اومدم شرکت و یازده برگشتم پیشت و دوباره شرکت و ساعت دوازده اومدم دنبالت و اوردمت شرکت عصر رفتیم خونه خاله سمیه اما شما و سپیده همش با هم دعوا کردید .

چهارشنبه 20 فروردین

خیلی خیلی روز بدی بود ساعت 5/9 بردمت مهد اما امروز بیش از حد گریه میکردی خاله مهدیه هم اجازه نداد پیشت بمونم و اومدم تو کوچه و صدای گریه ات رو میشنیدم و کلی گریه کردم و التماس پیش خدا دیگه واقعا نمی دونستم باید چکار کنم خسته شدم خیلی زیاد . عصری با شما رفتیم با نرگس جون خواستگاری فرزانه برای عمو محمد / اونجا مثلا من معرف بودم اما مگه گذاشتی یه لحظه پیشون بشینم یه عروسک خرس قرمز هم بهت دادن و شما اونجا دم آخر پی پی کردی و اینقدر بوش زیاد بود که سید جلیل گیر داده بود اکه کی اومده آشغال گذاشته تو جوب جلوی در خلاصه خاله نرگس از هزارویکشب تا خونه مون پنجره ها پایین رانندگی میکرد از بس بو زیاد بود .

پنجشنبه 21 فروردین ماه 93

امروز بهتر بودی و 5/9 گذاشتمت مهد تا 5/11 اونجا بودی بعد بابابابزرگی اومدیم دنبالت اما عروسک بی بی رو اونجا جا گذاشته بودی زنگ زدم به مهد گفتن همه عروسک بی بی لیانا رو میشناسن از بس دائم دستته و لالش میکنی و مواظبشی . عصر رفتیم با بابایی برای دوستات هدیه تولد از طرفت پازل خریدیم و ظرف غذای استیل شب هم رفتیم خونه دایی رحمان روضه و بابایی آبگوشت امام حسینی گرفت و اومد اونجا

جمعه 22 فروردینظهر خونه دایی رسول مهمونی عید دعوت بودیم و عصر هم رفتیم باغ بابابزرگی کوهپایه اونجا کلی با اودی بازی کردی و همش میگفتی اودی بیا اودی بیا

یکشنبه 24 فروردین ماه نود و سه

امروز خاله ازت خیلی راضی بود اینقدر خوب شدی که روی خاله تعصب پیدا کردی و به بچه ها میگی خاله مال منه کسی بهش دست نزنه خاله خودمه خیلی خوشحالم که مهد رو قبول کردی عزیزم عصر هم شما با بابایی رفتی پارک شورا و منم با نرگس جون رفتم خونه سید جلیل شما هم کلی بابابایی بهت خوش گذشته بود اما زود اومدید دنبالم و آوردنتون  داخل عصر هم البته کلی دنبال کیک تولد برات گشتیم یادم رفته بود برات سفارش بدم آخرش یه کیک شکل بع بعی پیدا کردم قرار شد اسمت رو روش بنویسه فردا صبح بریم بگیریم .

تولد تولد تولدت مبارک / مبارک مبارک تولدت مبارک

دوشنبه 25 فروردین ماه نود و سه

صبح با لیانا 5/9 رفتیم مهد طفلی بابابزرگی قبل از ما کیکت و دیس میوه ات رو با پف فیل هات رو برده بود تحویل داده بود تا یازده پیشت بودم و کلی ازت فیلم و عکس گرفتم و به دوستات پازل جایزه دادم  اما خیلی سرحال نبودی 11 اومدم شرکت و دوازده بهم زنگ زدن که بی قراری و آوردمت شرکت .اینم عکسهای تولد شاهزاده خانوم در مهد کودک

اینم کیک دخملی

اینم کادوهای شما به دوستات پازل که پشتش هم تخته وایت برد بود

اینم نمای میز  اینم لیانا با کلاه

اینم دخملی و دوستاش

دخملی و خاله مهدیه

لیانا و خاله یزدان پناه

اینم چند تا عکس از دخملی تو مهدکودک

اینم مامانی و لیانا

 

اینم چند تا عکس تو خونه خاله فروغ

اینم حنانه و لیانا و بهداد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)