لیانا عشق مامان و بابا لیانا عشق مامان و بابا ، تا این لحظه: 12 سال و 16 روز سن داره

نی نی جون ما

بیست و سه ماهگی عزیز دلمون

1393/9/9 11:54
391 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه 26 بهمن ماه

امروز سومین روزیه که شما نانای روزهاتون رو ترک کردی خداروشکر امروز بهانه ات خیلی کمتر شده بود

قربون کارهای خطرناکت برم که من و بابایی جمعه داشتیم لوستر های خونه رو تمیز میکردیم و شما هم تا پله آخر نردبان میرفتی بالا

تصاویر زیبا سازی وبلاگ www.20Tools.com


شنبه 10 اسفند اعلام استقلال کامل از طرف دخملی

صبح که از خواب پا شدی برات صبحانه اوردم اما تا می اومدم لقمه بزارم دهنت میگفتی لیانا خودش لیانا خودش یعنی باید لقمه رو میزاشتم تو بشقاب و شما خودتون با انگشتهای نازتون برمیداشتید و میل میکردید .

دوشنبه 12 اسفند نود و دو

شما خیلی زیاد کم اشتها شدی بردمت خانم دکتر روحی و آزمایش مدفوع و ادرار داد فردا تونستم مدفوع رو ظرف کنم و بابایی سریع اومد و رفت تحویل داد ولی یک ساعت و نیم باهات تو دستشویی بازی کردم تا ادرار کنی اما مقاومت میکردی درضمن شما یاد گرفتی و میگی جوراب

شنبه 17 اسفند ماه نود و دو

قربونت برم که امروز یه جمله سه حرفی گفتی ( آب بی بی افتاد ) یه عروسک بی بی مامان فخری برات خریده به عنوان سوغاتی مکه که لباسش قرمزه و شما عاشق این عروسکی و خیلی دوسش داری و این عروسک یه پستونک آب داره که شما دهنش میکنی خلاصه مامان بی بی شدی و کلا مواظبشی

چهارشنبه 21 اسفند نود و دو

دیشب شما از بس نانا خوردی من تا صبح بیدار بودم صبح بابایی بردت خونه مامان فخری تا من یه کم بخوابم ساعت 12 اومدین دنبالم و بردمت مهد کودک امینا خیلی بارون می اومد و شما اونجا رو خیلی دوست داشتی عصر رفتیم در خونه سپیده و یه خرس پولیشی بزرگ بهش کادر دادیم اخه فردا نمی تونیم تولدش بریم

پنجشنبه 22 اسفند ماه

امروز صبح یکدفعه تصمیم گرفتم شما رو از پوشک بگیرم صبح که از خواب پا شدی پوشکت رو باز کردم و شورت آموزشی پوشیدم ساعت 11 و 12 خبر کرد و کلی ذوق زدم و تشویقت کردم بابایی هم برات یک اسمارتیز باب اسفنجی خرید اما دو تا سه خوابیدی و سه جیش کرد و 4 هم همینطور بدتر از همه ساعت 5 پی پی کردی وای من دیگه امیدم رو از دست دادم شب رفتیم خونه دایی رحمان اما دو بار اونجا بردمت دستشویی و با هام همکاری کردی اما خاله مینا و خاله فاءزه اصرار کردن که خیلی زوده و الان اذیتت نکنم که هم خودم کمتر اذیت بشم هم شما

جمعه 23 اسفند ماه

امروز با دایی رحمان رفتیم در مغازه آقای جوان کفش بخریم اما خیلی معطل شدیم و شما و مرضیه حوصلتون سر رفت و رفتید توی ماشین دایی نشستید  اونجا مثل اینکه مرضیه اعصابش خورد شده و جلوی شما زده زیر گریه من و بابایی و خاله هم کلا یادمون رفت شما تو ماشینین و شما هم زده بودی زیر گریه وقتی دایی اومد بهتون سر بزنه دیده بود که دو تایی غوغا کردید هر کار میکردیم گریه شما بند نمی اومد خیلی اشک ریخته بودی خیلی دلمون برای هر دو تا تون سوخت ما رو ببخش مامانی

شب هم رفتیم خونه مامانی و دوباره مثل همیشه عمه برات تولد گرفت

شنبه 24 اسفند ماه

امروز فوق العاده بارون می باره و دائم شبکه بی بی تی وی گیر میکرد و شما میگفتی بعی گیر کرد آخه بع بعی تو اون برنامه رو خیلی دوست داری عصر خاله سمیه اومد اینجا و کلی کادو و خوراکی از تولد پنجشنبه سپیده که نرفته بودیم برات اورد از دفتر نقااشی و اسب کوچولو و بادکنک و وسایل تزیین سفره هفت سین که همه تم اسب داشت  دستشون درد نکنه  امروز شما به دوربین میگفتی دور دور کلی بهت خندیدم

یکشنبه 25 اسفند ماه

امشب ساعت نه رفتیم پیش آقا رسول تا موهات رو کوتاه کنه خیلی بهتر شده بودی گریه میکردی اما نه گریه تیز بعد هم به آقا رسول میگفتی عزیزم تموم عزیزم تموم کلی ما رو ذوق زده میکردی

اینم چند تا عکس از شما در این ماه

نقاشی زیبای دخملی

اینم لیانا جان که می خوابه روی مبل و تلویزیون میبینه

اینم سوغات مامانی از یزد که همیشه یزد میرن برات هدیه میارن

لیانا جون و بازی با شمع

اینم دخملی و عمو علی و سوغات عمو جون از قم که همیشه میان کرمان برای شما هدیه میارن و کلی ما رو خجالت میدن

91

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)