لیانا عشق مامان و بابا لیانا عشق مامان و بابا ، تا این لحظه: 12 سال و 16 روز سن داره

نی نی جون ما

بیست و دوماهگی دخملی

1393/9/4 11:00
322 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه 27 دی ماه نود و دو  رفتیم خونه مامانی و مجددا عمه برات کیک تولد خرید و واست تولد گرفت و شما هم کلی ذوق کردی

دوشنبه سی ام دی ماه خیلی گلو درد داشتم و شما هم ظهر فقط نیم ساعت خوابیدی و بابایی شما رو سرگرم کرده بود و شما از روی صندلی تاب تاب خورده بودی زمین و بابایی گفته بود گریه نکنی مامان خوابیده الهی بمیرم شما هم رفته بودی سرت و گذاشته بودی رو مبل و اشک ریخته بودی وقتی بابایی عصر برام تعریف کرد خیلی غصه  خوردم قربون دل مهربونت برم نازنینم

تصاویر زیبا سازی وبلاگ www.20Tools.com


سه شنبه اول بهمن

من و مامان فخری امروز تصمیم گرفتیم به دلیلی که شما خیلی بغل میشی و اینکارت رو ترک کنی لای انگشتهام سوزن گذاشتیم و بهت گفتیم اگه بغلم بشی دستم سوزن داره و سوزن میره تو پات خداروشکر خیلی خوب جواب داد .

یه کار جالب هم که میکنی چون مامان فخری رو میز نماز میخوانه به خاطر پا دردش شما هم می خوای رو میز نماز بخوانی

و اما شب شما نمی خوابیدی و من و بابا تصمیم گرفتیم چراغها رو خاموش کنیم و بریم بخوابیم اما سینی کیک و چایی که خورده بودیم جمع نکردیم و شما تو تاریکی  رفتی تو حال و سرو صدات می اومد بعد صبح فهمیدیم شما تو تاریکی همه وسایل کیک و چایی رو دونه دونه جمع کردی و گذاشتی رو اپن کلی من و بابایی ذوق کردیم

قربون حرف زدنت برم عزیزم شما به اومد میگی آمد و خیلی عاشق برنامه عمو پورنگ و آقا شیره تو برنامه که اسمش سلطان وبهش میگی هلتان آمد و بعد هم ادای پهلوان پنبه  رو درمیاری و دستات رو مشت میکنی میبری بالای سرت و میگی بومبالا بومبا و کلی دل من و بابا رو میبری

سه شنبه 15 بهمن ماه 92

تولد بابا محمدرضا ست و شب دعوتشون کردیم خونمون و کیک تولد خریدیم امشب کلی برف اومد و لیانا کلمه انگلیسی please رو یاد گرفته

چهارشنبه هم رفتیم خونه دایی رضا اونها همتولد عسل و بابابزگی رو باهم گرفته بودن

پنجشنبه 17 بهمن ماه عمو ایمان برات یه سگ آورد اما شما اصلا ازش خوشت نیومد البته منم اونجور که تصور میکردم نبود و بزرگتر بود و فرداش بردیم و پسش دادیم اسمش رو بابایی اودی گذاشت

قربون شیرین زبونیهات برم که هر چی میخوری میگی خوردیش به جای اینکه بگی خوردم میگی خوردیش

دوشنبه 21 بهمن شب دایی ها اینجا شام دعوت بودن و من برات یه کلاه سر انداختم اخه خاله کیمیا یه شال گردن برات بافته بود منم رفتم عین همون کاموا برات گرفتم و کلاهش رو شروع کردم به بافت به عنوان اولین کارم تا چهارشنبه 23 بهمن که خونه دایی رحمان روضه بودیم کلاهت تموم شد خیلی هم خوشکل شد . مبارکت باشه عزیزم

در ضمن امروز برات سبل زرد هم خریدیم تا از امشب از نانا خوردن ترکت بدیم خیلی دلم برات میسوزه اما واقعا مجبورم چون این اواخر دایم شب تا صبح می خوای نانا بخوری و من حتی نمیتونم تو خواب پهلو به پهلو شم از اون بدتر غذا نخوردن خودته عزیزم اما شب اومدم سبل های زرد رو سابیدم و شما ده و نیم خواب رفتی از ساعت ده و نیم تا یک شب گریه کردم اخه اصلا دلم نمی یاد اخرش تصمیم گرفتم که فعلا کاری به نانا خوردنت نداشته باشم و فعلا نانا شبها بخوری  ولی از فردا صبح روزها دیگه بهت نانا ندم تا کم کم عادت کنی خیلی دوست دارم مامانی

پنجشنبه 24 بهمن ماه نود و دو

روز خیلی خیلی سختی بود اخه از امروز قراره روزها نانا نخوری مرتب باهات بازی میکردم و تا میگفتی نانا من سرگرم کار دیگت میکردم تا اینکه ظهر موقع خواب بهت نانا دادم و خوابیدی عصر هم با بابایی دوباره بردیمت بیرون تا سرگرم باشی و نانا نخواهی و دواره شب موقع خواب بهت دادم

اینم چند تا عکس تو این ماه از عروسک زیبامون

اینم دخملی در حال بازی با شمع که عاشق شمع فوت کردنی

اینم  شما با ایلیا و آنیتا تو عروسی پسر دایی مامانی

اینم پرنسس که از حمام اومده

اینم شما با عشقهات کچل و بیبی

اینم شما که داری بی بی رو لالا میکنی

اینم یه عکس ناز از شما توکریرت

لیانا و داریا

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)