لیانا عشق مامان و بابا لیانا عشق مامان و بابا ، تا این لحظه: 12 سال و 16 روز سن داره

نی نی جون ما

بیست و یک ماهگی عزیز دلمون

1393/5/29 10:56
504 بازدید
اشتراک گذاری

دوشنبه 25 آذر ماه 92

لیانا جون وارد بیست و یک ماهگی میشه امروز بابایی رفت برای من دوباره یه گوشی خرید آخه گوشی قبلی رو شما انداختی زمین و ال سی دیش شکست خیلی گوشی ناز و خوشرنگی بود  و تازه یکماه بود خریده بودم اما خب اتفاق دیگه

این دفعه زرنگ شدم برای اینکه گوشی رو دست نزنی گفتم گوشی جدید مال دایی هر وقت گوشی رو می دیدی میگفتی دایی دایی

تصاویر زیبا سازی وبلاگ www.20Tools.com


کلی بهت می خندیدم

الهی قربونت برم بهت میگم لیانا آبگوشتی می خوای اگه بخوای میگی آره پشت سرش هم میگی بدو بدو و می دوی به سمت آشپزخانه عاشق آبگوشتی هستی

شیطنت خانوم صبح ها زود بیدار میشی و می خوای منو بیدار کنی ناخنت رو میکنی تو چشم من و هی میگی پاشو پاشو دلم می سوزه برات و بلند میشم تازه اگه باز بلند نشم میری سراغ بقیه نقشه هات میگی صبحانه اگه بازم بلند نشم میگی پی پی کردم خیلی بلایی

سه شنبه 3 دی 92 بابا محمدرضا و مامان فخری اینجا دعوت بودن و من یادم رفته بود تشکچه بابا رو بیارم پهن کنم شما هم رفتی بودی توی اتاق و تشک چه رو نشون میدادی و میگفتی بابا بابا

چهارشنبه با شما و مامان فخری و بابا محمدرضا رفتیم اسباب بازی فروشی و سوغاتی های مکه بابا و مامان رو برای نوه ها خریدیم تا اونها اونجا راحت باشن سهم شما یه تاب با میله بارفیکس شد با یه عروسک بی بی قرمز  که جیش میکنه و غذا داره

پنجشنبه 5 دی ماه شما سرفه میزدی بردمت دکتر گفت خروسک گرفتی شب به پیشنهاد مامان همایون بابا یازده شب رفت از داروخانه برات شربت پروزپان خرید تا 5/3 گریه میکردی و نمی تونستی نفس بکشی و بخوابی  جمعه ساعت 5/11 رفتیم فرودگاه و مامان بابا مشرف شدن مکه اما شما اصلا حالت خوب نبود عصر رفتیم خونه مامانی یه کم با تو تو بازی کردی و مجددا برات عمه جون تولد گرفت

 اما دوباره شب نمی تونستی بخوابی وکلی بی تابی میکردی

متاسفانه از روز شنبه شما اظهال هم شدی

یکشنبه 15 دی ماه امروز با خاله مجبوبه رفتیم آرایشگاه مامانی برای اولین بار موهای شما رو فریده خانوم کوتاه کرد خیلی خیلی گریه کردی بعد هم که تموم شده بود نمی زاشتی من اونجا باشم یکسر داد میزدی که از اینجا بریم دیگه بابایی و خاله محبوبه نوبتی نگهت داشتن تا کارمنم تموم شد عصر هم خاله مرضیه اومد با کیان خونمون و برات یه اسباب بازی فکری چهارگوش اورد

دوشنبه 16 دی ماه 92

بعد از شش سال داره برف میاد کلی ذوق کردیم ازعصر یکسر برف می بارید مامان اینها قراره امشب بیان اما پرواز افتاد ساعت 10/3 ساعت 5/2 شب زنگ زدم اطلاعات پرواز گفت پرواز میشینه طفلک مجید ساعت 15/3 رفت به طرف فرودگاه هوا خیلی بد بود من و لیانا موندیم خیابونها سر بود وحشتناک نیم ساعت از خونه تا میدان آزادی فقط رفته بود یکدفعه زنگ زدم اطلاعات پرواز و گفت پرواز نتونسته بشینه و رفت تهران خیلی اعصابم خورد شد زنگ زدم بابایی برگشت

صبح سه شنبه زنگ زدم به بابابزرگی گفتن ده پروازه اما هنوز برف ادامه داشت و همه جا امروز تعطیل شده بابایی شما رو نگه داشت و من رفتم روی تراس آدم برفی درست کردم و رفتیم با هم عکس گرفتیم

مجید رفت مغازه ولی زود اومد چون من گریه میکردم و نگران مامان و بابا بودم بردمون توی شهر تا هم بیرون رو ببینیم هم حالم بهتر بشه ساعت دوازده هم آمدیم با آقای ودیعتی و الینا و نیوشا رفتیم پارک ابوحامد

و بعد پارک شورا کلی شما ذوق میزدی میگفتی اسنو اسنو بعد هم زنجیر چرخ بستیم به ماشین عمو محسن و رفتیم غذا گرفتیم رفتیم کوهپایه تا زانوهامون کوهپایه توبرف بود نهار هم تو جاده خوردیم 7 آمدیم کرمان چند تا ماشین تو جاده گذاشته بودن و رفته بودن خیلی اوضاع ناجور بود اما کلی خوش گذشت مامان و بابا هم عصر سوار قطار شدن تا با قطار برگردن شب هم عمو محسن اینها اومدن خونه ما و فر کباب خوردیم

چهارشنبه 18 دی ماه 92

بالاخره علت مریضی هفته گذشته شما معلوم شد و دوازدهمین دندونتون جوونه زد دو تا دندونی که وسط داشتی حالا این دندون جدیدت سمت چپ اون دو تا وسطیه البته جالب اینه که دندون سمت راست این دو تا خیلی وقت پیش دراومده بود سمت چپتون مونده بود که دراومد

امروز هوا دو درجه زیر صفره فوق العاده سرد با مجید رفتیم دنبال مامان و بابا ایستگاه قطار و بردیمشون خونشون شب هم ساعت ده با ترس و لرز رفتیم فرودگاه که ساکهاشون رو بگیریم که گفتن نیومده شب دمای هوا منفی نه بود

از پنجشنبه 19 دی ماه دوباره سرفه های شما شروع شد امروز صبح بابایی رفت چمدونهای مامان و بابا رو آورد و سوغاتی هامون رو برداشتیم برا بابایی یه انگشتر نقره و یه پیراهن که چون اندازه بابایی نبود عصر رفتیم از برک برای بابایی خریدیم برای منم کیف و چادر مشکی و پیراهن و بلوز برای شما هم شال و کلاه و دمپایی و پتو و البته اسباب بازی که قبلا خریده بودن عاشق بی بی شده بودی و همش بغلش میکنی

جمعه حالت خیلی بدتر شد  و آبریزش بینی شدید داری شب بردیمت در خونه علی آقاا و بهت آموکسی کلاو داد

دوشنبه 23 دی ماه مامان فخری دیدن داشت از عصر مهمون داشت اما شما اصلا حالت خوب نبود شب بردیمت دکتر رهنما و آموکسی کلاو رو برات قطع کرد و کتوتیفن داد

سه شنبه سرفه های خلط دار میکردی دارویی بهت میدادم گیجت میکرد و نمی خواستی بخوابی و همش گریه میکردی عصر رفتیم خونه مامانی و شما محلی به توتو ندادی روی پای من سرت رو گذاشته بودی روی بالشت و خوابیده بودی که توتو از پام اومد بالا و کنار صورتت نگات میکرد انگار اومده بود احوال پرسیت

خیلی مریضی سختی داری الهی هیچ وقت هیچ بچه ای مریض نشه

اما کلماتی که این ماه یاد گرفتید :

ماست             ماس

بابا دست            بابا دس

مرسی                 مسی

بشین                  بیین

الو                       الو

آیز                          آیز (چشم )

 اینم چند تا عکس از شما در این ماه

اینم داریا و شما

 

اینم عکسی که توسط خودتون گرفته شده آخه شما عاشق عکاسی هستی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)