لیانا عشق مامان و بابا لیانا عشق مامان و بابا ، تا این لحظه: 12 سال و 22 روز سن داره

نی نی جون ما

لیانا جوون در پانزده ماهگی

1393/4/24 9:11
159 بازدید
اشتراک گذاری

شروع ماهگرد تولد شما یعنی 25/3/93 مصادف بود با انتخاب آقای روحانی به ریاست جمهوری و خیلی خیابونها شلوغ شد و همه جشن گرفته بودند

تو این ماه شما کل بزرگ شدی و همش می خوای دمپایی های منو پات کنی  و یا کفشهای منو بپوشی

دوشنبه 27 خرداد با خاله محبوبه رفتیم پارک مشاهیر و شما کلی با علی و کالسکه ایلیا بازی کردید و خوش گذروندید .

و اما شما یاد گرفتید بگی بده بده

کشک هم یاد گرفتی عزیزم

جمعه 31خرداد ماه امروز خیلی بهت خندیدم آخه امروز خوردی زمین و به جای اینکه زمین رو دد کنی دست خودت رو دد میکردی .

دوشنبه 3 تیر ماه

تولد حضرت صاحب الامر امام زمان (عج) امشب اول رفتیم دم مغازه دایی رضا و بعد با عمو ایمان رفتیم پارک سرجنگلداری و اونجا داشتی می دوویدی که به صورت خوردی زمین و بینیت زخم شد کلی دل هممون رو آتیش زدی بمیرم الهی عزیز دلم

شنبه 8 تیر ماه

مبارک مبارک دندون بالای لیانا جون جوانه زد و دخمل ما سه دندونه شد

و اما شیطنتهای دخملی که روی مبلها راه میره و دلم و میلرزونه

دوشنبه 10 تیر

عصر با مامان و لیانا رفتیم پارک مادر و من و شما سوار دوچرخه شدیم و توی سبد دوچرخه شما رو نشوندم کلی خوش گذشت و شما کلی سرسره سواری هم کردی

اما امروز شکم شما هم خیلی شل شده و آغازی بود بر یک مریضی خیلی شدید و طولانی مدت اینقدر روزهای بد اظهالت شدید بود که هر وقت جیش میکردی کلی گریه میکردی و اصلا پوشک جوابگو نبود تو این مدت چهار بار دکتر بردیمت و همین مریضی سخت باعث شد که شما از دکتر ها بترسی آخه شکمت رو فشار میدادن

شنبه 15 تیر ماه صبح خیلی بدتر بودی و اظهال و استفراغ شدید صبح بابایی سریع اومد بردیمت دکتر امیری تا دکتر دیدت دستور سرم داد آخ بمیرم بدترین روز زندگی منو بابا بود خیلی خیلی گریه کردی و دائم بغل بابایی توی کلینیک راه میرفتیم و سرمت هم دست من بود همش می خواستی بکشیش از تو دستت

روز بعد هم بازم ادامه داشت و دوباره رفتیم دکتر زندی صبح هم خاله محبوبه اومد عیادتت و برات یه ارگ انگلیسی آورد و خاله فروغ هم یه عروسک آواز خوان

قربون شیرینی هات برم آب شدی مامانی وزنت شده هشت کیلو و دویست و پنجاه امروز می خوای باهامون حرف بزنی و دستت رو تکون میدی و تت تت توت تات میگی

دوشنبه 17 تیر ماه بازم بدتر و بدتر بودی عصر خاله کیمیا و عمو محمد و عمو حامد و عمه اومدن عیادتت و چون نوبت دکتر نیک نفس داشتیم زود رفتن من و بابایی دیگه نمی دونیم باید برات چکار کنیم بدترین روزهای زندگیمون رو داریم میگذرونیم دکتر نامه داد که شب بخوابونیمت بیمارستان از بس گریه کردم دکتر گفت اگه تا شب بتونید بهش پودر او آر اس تو دوغ بدید صبر میکنیم تا فردا  از وقتی اومدیم خونه من و بابا  کارمون این بود بهت دوغ با طعم او آر اس بدیم خداروشکر خوردی

اما فردا باز هم مریضی ادامه داشت اما از صبح تا شب تونستم 320 سی سی دوغ او آر اس بدم شب خاله عاطفه اومد عیادتت و برات یه سگ عینکی آورد

چهارشنبه 19 تیرماه

روز خوبی بود امروز ساعت 11 صبح بیدار شدی و اثری از مریضی نبود داشتم از ذوق می مردم خدا خیلی مهربونه که من و بابایی رو روز اول ماه رمضان خوشحال کرد امروز خودت اومدی تو آشپزخونه و گفتی به می خوام خیلی ذوق زدم خدارو هزار مرتبه شکر بالاخره مریضیت تموم شد

اما فوق العاده لاغر شدی

شنبه 22 تیر ماه

متوجه شدم که دندون چهارم شما جوانه زده و تازه فهمیدیم مریضی طولانی هفته گذشته به علت دندون در آوردنت بوده عشق من خیلی سخت دندونی

اما حالا دندون نو مبارک

دوشنبه 24 تیر ماه دخملی ما یاد گرفته دستاش رو رو به آسمون میکنه و به نشانه خدایا شکرت

خدا تو رو به ما ببخشه نازنینم

اینم چند تا عکس از سفر به سیرجان

اینم لیانا خانم و اولین زولوبیا خوردنش

اینم چند تا عکس بعد از مریضیت

لیانا جون و کتاب داستان خوندنش

یه روز هم با بابایی و شما رفتیم افطار رستوران مهر و این پیراهن خوشکل و دایی رحمان برات خریدن

دخمل شیطونمون تو خونه بابابزرگ غلامرضا روی باند نشسته

طلا خانم و زهرا جان

دخملی و عینک دودی

دخملی روی تردمیل راه میره

یه استامبلی خوشمزه لیانایی

اینم یه خوای زیبا

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)