چهار ماهگی لیانای ما
چهارشنبه ٢٥ مرداد ماه
امروز روز خیلی مهمی برای منه آخه امروز تولد دوتا از بهترینهای زندگی منه
مبارک مبارک تولد چهار ماهگیت مبارک تولد بابا مجیدت مبارک
قربون دخملم برم که داری کم کم بزرگ میشی عزیزم
وزن ٥٩٠٠
قد ٧/٦١
دور سر ٥/٤٢
دیروز یه اتفاق جالب افتاد همیشه ظهر ها که باب جونت میاد دره پارکینگ رو که میزنه صداش اگه شما ساکت باشی بالا میاد و منم شما رو بغل میکنم میبرم جلو در که به بابایی دوتایی خوش آمد بگیم
امروز که اومدم با عجله بغلت کنم تا بریم جلوی در شما یه جغجغه خرچنگ داری که خیلی دوسش داری با عجله زدی زیر بغلت و اونم آوردی جلوی در کلی منو و باباییت خندیدیم
روزی هزار بار خدارو برای داشتن شما شکر میکنم
دوست داریم مامانی
البته امروز مامان بزرگ و بابا بزرگی هم اینجا بودن و من کیک خریده بوددی زیر گریم تا تولد شما و بابایی رو جشن بگیریم اما نمی دونم چی شد یکدفعه ساعت ٥/٩ زدی زیر گریه الهی برات بمیرم می دونم به خاطر واکسنت بود هر کار میکردیم آروم نمی گرفتی ٥/١ ساعت بعد آروم شدی
امشب همه جوش تورو زدیم و من و بابا بزرگی سر درد شدیم
خوردن کیک دیگه فراموش شد
شب ١ تا ٣ خوابیدی و دوباره ٣ وحشتناک گریه میکردی هر چی بهت استامینوفن می دادیم بالا می آوردی الهی بمیرم اصلا پای چپت رو تکون نمی دادی
بابایی فردا سرکار نرفت که پیش شما بمونه