لیانا عشق مامان و بابا لیانا عشق مامان و بابا ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

نی نی جون ما

خاطره روز زایمان

1391/3/27 18:33
271 بازدید
اشتراک گذاری

شب از اضطراب خوابم نبرد

niniweblog.com

و بلند شدم و نماز شب خواندم و بعد سوره حضرت مریم و حضرت محمد (ص)و یس تا صبح شد ساعت ٧ رفتم حمام و آمدم یه چای شیرین هم ساعت ٥/٦ خوردم و به زور چند لقمه نون و پنیر به بابا جونت دادم

باباجونت نشسته بود و تلویزیون میدید ولی تو صورتش پر از استرس بود انگار که نگاه کردن به تلویزیون رو بهانه کرده بود که بغضش رو پنهون کنه خیلی اصرار کردم که بره حمام و کارهاشو بکنه اما قبول نمی کرد ساعت ١٥/٩ از بیمارستان زنگ زدن که خانم دکتر گفتن ساعت ٢ برم بیمارستان و الان هم میتونم یه چای شیرین بخورم خیلی حالم گرفته شد و گریه کردم بلند شدم کتری رو گذاشتم که آب جوش بیاد که یکدفعه از بیمارستان زنگ زدن که دکتر بیهوشی عصر نیست و خانم دکتر گفتن همین الان بیا بیمارستان خیلی هول شدم به خانمه گفتم شانس آوردم چای نخوردم و اونهم خندید .

با عجله باباجونت رفت حمام و بهش گفتم فقط ریشت رو بزن اما مثل همیشه بابا جونت رفت حموم دامادی خودمم به مامان بزرگی زنگ زدم و برای اینکه نفهمه گفتم ما داریم میریم ماهان و اونهم باور کرد

با عجله ملحفه رو تخت رو کشیدم و رو تختی رو انداختم خیلی سختم بود با اون شکم بزرگ ملحفه رو بکشم

همه وسایل رو هم آوردم چیدم جلو در بالاخره بابا اومد و با عجله تمام رفتیم

niniweblog.com

دنبال عمه جونت اینقدر بابایی تند میرفت که از درد تکون ماشین بی تاب شده بودم ساعت ١٠ رسیدیم بیمارستان از بس بدو بدو کرده بودم خیلی تشنه ام شده بود اما اجازه ندادن آب بخورم

لباس اتاق عمل بهم دادن با یه شتل کوتاه روش ازم خون گرفتن و صدای قلب شما رو هم گذاشتن از طرفی خوشحال بودم که به زودی شما رو میبینم ازطرفی ترس از اتاق عمل و بیهوشی

تا زمانی که صدام کنن برم اتاق عمل بابایی چند تا عکس ازم انداخت خیلی سعی میکردم جلوی گریه ام رو بگیرم و بخندم حداقل به خاطر بابایی آخه خیلی غصه داشت شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا و حدیث کسا کتاب دعا توی دستم میلرزید

بالاخره ساعت ١١ آمدن و گفتن باید بری اتاق عمل خیلی محکم تر شده بودم با بابایی و عمه جونت خداحافظی کردم رفتم داخل

پشت در نشستم روی صندلی آمدن بهم یه شنل آبی بلند دادن پوشیدم و دمپایی هم بهم دادن و خانم دکتر آمد و دلایل سزارین رو زد ضایعات پوستی و خارش شدید و کاهش حرکات جنین توی فرم نوشت داخل اتاق عمل دیگه خیلی نمی ترسیدم آهنگ به زیر سقف این خونه که خاله عاطفه همیشه تو شرکت میگذاشت و من باهاش دعوا میکردم هم اونجا پخش میشد و خود دکتر ها هم با هم زمزمه اش میکردن بعد بهم گفتن بیا

niniweblog.com

با یه خانم پرستار رفتم اتاق عمل شماره ١ یه تخت خیلی باریک بود و بهم گفتم بخوابم روش بعد هم اومدن دو تا پایه گذاشتن زیر دو تا دستم و دستهامو باز کردن و به همون پایه بستن

به خانم پرستار گفتم خواهش میکنم به من مسکن پتیدین بزنین من خیلی از درد میترسم و اون گفت ما یه پمپ داریم که پشت دستت وصل میکنیم هر وقت درد داشتی پمپ میکنی هزینه اش ١٠٠ تومانه اگه میخواهی بهت وصل کنیم که خانم دکتر شنید و گفت نه نمی خواد مریض من بعد عمل درد نداره خیلی انرژی گرفتم بعد هم خانم دکتر لباسم رو زد بالا و یک عالمه بتادین ریخت روی شکمم و پاهام یخ کردم سردم بود اما چیزی نگفتم بعد هم یه عالمه پارچه سبز انداختن روی شکمم و بعد یه پارچه سنگین که انگار توش فلز بود و گیره هاش رو بستن رو شکمم محکم شد بعد هم رگ ازم گرفتن و بهم سرم وصل کردن بعد هم یه پارچه سبزی جلوی صورتم کشیدن دیگه داشتم فکر میکردم اینها یادشدن رفته منو بیهوش کنن حتی چند بار میخواستم بهشون بگم نمی خواهید منو بیهوش کنید !!!!!!!!!!!

بالاخره دکتر بیهوشی اومد و خیلی هم مهربون نبود حتی جواب سلام منو هم نداد ازم پرسید تا حالا بیهوش شدی گفتم نه و خانم پرستار یه ماسک گذاشت دم دهنم گفت این اکسیژن ٣ تا نفس عمیق بکش دقیقا سه تا رو کشیدم دیگه هیچی یادم نیست

تا اینکه بهوش اومدم خیلی درد داشتم پرستاری کنارم بود دستش رو گرفتم و احوال شما رو پرسیدم گفت دخترت خوبه و التماس کردم که بهم مسکن بزنن خیلی خیلی درد داشتم اما بهم گفت مسکن زدیم الان خوب میشی بعد ١٠ دقیقه دو تا مرد اومدن از روی تخت بلندم کردن و گذاشتنم روی برانکارد چشمامو به زور باز نگه میداشتم در رو باز کردن بابایی رو دیدم و بابا بزرگت یه روسری مامان بزرگ انداخت روی سرم و بابایی بهم گفت مشکیه مشکیه آخه بهش گفته بودم وقتی منو بیرون میارن اول بهم بگو رنگ چشمای ناز دخترم چه رنگیه

به خاطر بابایی و بابا بزرگ و مامان بزرگ خیلی جلوی خودم رو میگرفتم که از درد داد نزنم راستی ساعت ٤٥/١٢ منو از اتاق عما آوردن بیرون ساعت تولد شما رو هم زدن ١٥/١١ و ساعت ٣٠/١١ تحویل بابا جونت دادن راستی بابا جونت معرفت رو به نهایتش رسوند و با شما نرفت توی اتاق و به خاطر من پشت در اتاق عمل وایستاد و چون ٤٥/١ طول کشیده بود طفلک خیلی جوش زده بود و نذر کرده بوذ به مسجدی که داره خراب میشه کمک کنه

بالاخره بعد از یک ساعت یا به گفته خاله فائزه بعد ٤٥ دقیقه درد ها تموم شد البته خاله فائزه به اصرار من یه شیاف برام گذاشت بلافاصله پرستار اومد دو تا شیاف برام بزاره که بابایی و خاله فائزه با هم به پرستار گفتن ما یه دونه گذاشتیم میخواستم هر دوشون رو له کنم آخه از درد دوست داشتم سه تا شیاف برام بزارن تا زودتر آروم شم

اینهم خاطره روز زایمان و به دنیا اومدن شما فرشته زندگی ما

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)