نی نی بلا ما رو ترسوندی (بیست و سه هفتگیت مبارک عزیزم )
دوشنبه دوازدهم دی ماه نود
صبح مامانی یه کار اداری داشت تو دارایی انجام دادم و رفتم شرکت اصلا هم استرس نداشتم شب هم رفتیم خونه داییت دعوت بودیم اما شما از صبح تکون نخورده بودی و حسابی فکرم داغون بود بالاخره مهمونی تموم شد و ؟آومدیم بیرون اما هر کار کردم باباییت منو نبرد بیمارستان تا بتونم صدای قلبت رو بشنوم تا از نگرانی در بیام
اومدیم خونه یک ساعت گذشت و بازم شما تکون نخوردی دیگه بابا جونت هم خیلی ناراحت شده بود پا شد و یه شربت خیلی خیلی شیرین بهم داد آخه مامانی شما شیرینی خیلی دوست داری تا من شیرینی میخورم حتما تکون میخوری اما بازم تکون نخوردی وای مامان من یکسر گریه میکردم بابات هم خیلی غصه میخورد اومد و کلی دست کشید رو شکم من و باهات حرف زد اما شما اصلا عکس العمل نشون ندادی از بس گریه کرده بودم دیگه چشام تار شده بود از ساعت 10 داشتم گریه میکردم که یکدفعه شما ساعت 5/12 شب تکون خوردی
مامانی بلا خیلی منو و بابات رو ترسوندی منم اعصابم خورد شد و یک ربع باهات قهر کردم اما دلم طاقت نیاورد و سریع باهات آشتی کردم
قربونت برم دیگه ما رو نترسونی ها .باشه گلم ؟
راستی عزیز دلم بیست و سه هفتگیت مبارک باشه عزیزم
قربونت برم شما لان ٢٩.٢ سانت قد و ٤٥٠ گرم وزن داری نازنینم