لیانا عشق مامان و بابا لیانا عشق مامان و بابا ، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره

نی نی جون ما

اندر حکایات کارها عشقمون لیانا در دوسال و نه ماهگی

1393/11/5 11:02
385 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه 26 دی ماه

صبح بابایی رفت با دو نفر و عمو حامد باغچمون رو تمیز کنه و بالاخره ساخت باغچمون تموم شد و من و شما و مامان فخری و بابابزرگی هم رفتیم زیارت شاهزاده حسین و به بابایی هم سری زدیم

     

دوشنبه 29 دی ماه نود و سه

امروز صبح از خواب بیدار شدم دیدم برف اومده و چون لیانا جون بینی اش کیپه ترسیدم بدتر بشه و نرفتم سرکار تا شما هم از خونه بیرون نری فردا هم دیر بردمت مهد اما فقط شما تو مهد بودی و هیچکس نیومده بود ساعت یازده هم زنگ زدن که برم دنبالت و بابابزرگی آوردت شرکت که متوجه شدم دستت رو زدی به بخاری مهد و سوزوندی عصر هم رفتیم خونه مامان فخری و از بس شما شلوار لی دوست داری مامان فخری از تو چمدونهاش یه شلوار لی برات پیدا کرد البته خوشکل نیست اما شما خیلی خوشت اومده

جمعه 3 بهمن ماه 93

امروز عصر چهلم بابای نرگس جون بود و صبح من و شما رفتیم کمکشون اما شما خیلی بهانه میگرفتی ساعت یازده برگشتم خونه پارسا هم اومد کلی دوتایی بازی کردید و نهار خوردین منم رولت درست کردم و ساعت دو رفتیم سرمزار و مهمونهام رو برای شب دعوت کردم

ساعت 5 با مامانی اومدیم خونه و بقیه کارهای شام رو کردم مامان و بابای پارسا و مامانی و بابابزرگی و عمو حامد و عمو محمد و عمه ماجده و خاله کیمیا اومدند و شما کلی ذوق زدی و شب پارسا خونه ما خوابید و کلی شما ذوق زدی

صبح هم مهمونهامون صبحانه خوردن و رفتن به سمت سیرجان

شنبه 4 بهمن ماه 93

امروز ظهر خیلی دم مهدتون خوشحال شدم چون کارهای نقاشی شما روی سرامیک رو گذاشته بودن دم مهد کودک کلی ذوق زدم قربون نقاشی زیبات برم عزیزمایلیا

یکشنبه  5 بهمن ماه نود و سه

هم رفته بودید تئاتر عروسکی خروس تنبل و روباه زرنگ خاله میگفت خیلی دوست داشتی و اونجا بدوبدو کرده بودی و خورده بودی زمین و جوراب شلواریت پاره شد خداروشکر خودت طوریت نشد عزیزم شب خونه بابابزرگ محمدرضا بودیم و وقتی می خواستیم بیاییم خونه شما پتی و متی و خواب کرده بودی و به بابابزرگی میگفتی یواش بخواب مواظبشون باش تا پتی و متی بیدار نشن تا من بیام

دوشنبه 6 بهمن ماه نود و سه

امشب مامان فخری و بابابزگ محمدرضا دعوت بودن خونمون و شما بابابزرگی رو مجبور کرده بودی کنارت بشینه و پاهاش رو دراز کنه و نارنجی رو خواب کنه شما هم کنارش بی بی رو خواب کنی کلی بهت خندیدم خدا سایه بابازرگی رو رو سرمون نگه داره ولی خیلی لوست کرده

قربونت برم که حدیث می خوانی

کلوا و اشربوا و لا تسرفوا  البته به جای ت میگی ک کلی بهت می خندیم بعد هم معنی اش میکنی غذا بخورید آب بخوردید ولی اسراف نکنید

و بالوالدین احسانا اینقدر قشنگ احسانا رو میگی و ناز میاری و سریع تلفظش میکنی که می خواهیم بخوریمت بعد هم میگی به پدرو مادر خود نیکی کنید

کلی شعر تازه هم بلدی

سبز و سفید و قرمز                  سه رنگ پرچم ماست

پرچم خوب ایران                       زیباترین پرچمهاست

سلام بدید به پرچم                    به بچه های ایران

و البته شعرها رو چند وقت پیش خودت یواشکی زمزمه میکردی تا ازت می خواستم بلند بخوانی دیگه نمی خواندی تا اینکه دفترت رو دادم خاله تا برات تو دفترت بنویسن اونوقت فهمیدم شما چقدر شعر و حدیث بلدی نازنینم

پنجشنبه 9 بهمن ماه نود و سه

صبح فرستادمت مهد و رفتم چمدان مامان فخری رو بستم تا با خاله برن قم ظهر هم دعوت بودیم تالار عهد و پیمان ولیمه مکه لیلا دختر عموی من اما اونجا شما خیلی بهانه میگرفتی لباسهات رو عوض کردی و لباس راحتی پوشیدی جورابهات رو هم درآوردی و همش غر زدی ساعت یه ربع به سه بابابایی رفتیم مامان فخری رو رسوندیم ایستگاه قطار و اومدیم

جمعه 10 بهمن نود و سه

امرزو صبح بابایی رفت و آخرین کارهای تمیز کردن باغچمون رو انجام بده بابابزرگی هم اومد پیش ما تا ما تنها نباشیم و کلا شما از لپ تاپ عمو فیتیله میدیدی

ظهر نهار خورد و رفت عصر رفتیم خونه مامانی ومامانی برات لاک خریده بود البته شما تحریم بودی که لاک بهت نزنم چون ناخن هات رو می خوری اما به خاطری مامانی ناراحت نشه برات زدم و شب رفتیم با مامانی خونه خاله اشرف تا خاله اشرف تنها نباشن

سه شنبه 14 بهمن نود و سه

عصر رفتیم عیادت خاله معصومه خداروشکر خیلی بهتره و جواب آزمایشش خوب بوده و کیک تولد هم برای بابابزرگی خریدم و رفتیم خونه بابابزرگی دایی رسول هم بود و عکس گرفتیم

پنجشنبه 16 بهمن ماه نود و سه

صبح سرفه زدی و نفرستادمت مهد و نوبت گرفتم و بردمت دکتر البته خیلی دختر خوبی شدی صبح برات توضیح دادم پیش مامان فخری بمون من میرم آرایشگاه و برمیگردم و شما هم خیلی قشنگ قبول کردی و ساعت ده هم خیلی راحت رفتی دکتر دیگه از دکتر نمی ترسی یه بادکنک هم خانم دکتر بهت داد خداروشکر یه سرماخوردگی ساده است / شب هم رفتیم تالار بوتیا عروسی پسرعموی بابایی خیلی خوش گذشت و دختر تقریبا خوبی بودی;

جمعه 17 بهمن نود و سه

یکی از قشنگترین روزها امروز صبح صبحانه خوردیم و رفتیم باغچمون پرده ها رو نصب کردیم و قالی پهن کردیم خیلی باغچمون زیبا شد یزدان هم اومد و کلی روی قالی ها بدوبدو کردید و ظهر تو ماشین خوابت برد و بردمت روی تخت و تا شش خوابیدی شب هم رفتیم خونه مامانی و کلی اونجا با بابابزرگ غلامرضا بازی کردی البته از در خونه مامانی میری تو میری سراغ شیر کاکائوهای مامانی و اول شیر کاکائوت رو می خوری

شنبه 18 بهمن ماه 93

امروز ظهر نمی دونم چی شد که خودت خواستی رو تخت خودت توی اتاقت بخوابی اومدم پیشت تا خواب رفتی و کلی ذوق زدم که تو اتاق خودت خوابیدی آفرین دخملم و منم بهت قول دادم برات جایزه بخرم و رفتم برات یه زرافه خوشکل خریدم که کوک میشه

اینم چند تا عکس از شما در این ماه

 

اینم عکسی که شما از ایلیا تو ماشی خاله محبوبه گرفتی

اینم تزیین بادکنکی

 

 

 

                                                  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)