لیانا عشق مامان و بابا لیانا عشق مامان و بابا ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

نی نی جون ما

الهی فدات شم امشبم من شما رو دیدم

  سه شنبه ٢ اسفند ٩٠ عصری با هم رفتیم کلاس آمادگی برای بارداری و بعد کلاس با خاله مرضیه رفتیم ÷یش دکتر جدید مون خانم دکتر مدرس نژاد و خانم دکتر منو سونو کرد و من صورت و تن ماهت رو دیدم تازه خانم دکتر هم تایید کرد که سن شما دو هفته باید بره جلو خیلی خوشحالم عزیزم یعنی شما به جای اینکه ١١ اردیبهشت دنیا بیایی ٢٥ فروردین دنیا میایی خیلی خوشحالم عزیز دلم تازه CD از سونو هم داد و شب تو خونه دايي رضا گذاشتم و همه ديدن اومديم خونه هم دوتايي با بابايي دوباره شما رو ديديم از بس دلتنگت ميشيم عزيزم تازه بين خودمون باشه امشب از سينه هاي مامانت يه كم شير هم اومد البته بي رنگ بود يه كم زرد خيلي خيلي كم رنگ
13 اسفند 1390

سی هفتگیت مبارک نازنینم

دوشنبه ١ اسفند ٩٠ هوراااااااااااااااا دختر ناز من سی هفته شد خیلی خوشحالم عزیز دلم قربون دست و پای کوچولوت برم که دائم به شکم مامانت میزنی عزیزم بابایی میگه کاش یه دوربین تو شکمم بود میدیدیم شما اون تو چکار میکنی که شکم مامان اینقدر اینطرف و اونطرف میشه عاشق تکون خوردناتیم عزیزم ...
13 اسفند 1390

قربون دخمل بیست و نه هفتمون بریم

دوشنبه ٢٤ بهمن ماه ٩٠ صبح وقتی مامانی میخواست از خواب بیدار شه یک دفعه ماهیچه هر دو تا پام گرفت بیچاره باباییت خواب بود و با صدای جیغ من از خواب بیدار شد اما هر چهقدر ماساژ داد خوب نشدم اما خداروشکر بهتر شدم خیلی سرکار درد داشتم و نمی تونستم درست راه برم اما فدای یه تار موی شما عزیزم بیست و نه هفتگیت مبارک عروسک نازم   ...
13 اسفند 1390

بیست و هفتگی یکی یه دونه ما

دوشنبه ١٠ بهمن ماه ٩٠ سلام دخمل کوچولوی ما مامانی جونم شما امروز وارد هفته بیست و هفتم زندگیت میشی زودی بزرگ شو عزیزم خیلی منو بابا بی طاقتیم تا صورت ماهت رو ببینیم راستی مامانی دیگه تکونات خیلی زیاد شده یه وقتهایی حتی وقتی لگد میزنی من دردم هم میاد اما خیلی خوشحالم که دختر نازم داره قوی و پر زور میشه دوست داریم عزیزم ...
13 اسفند 1390

نصب لوستر اتاق دختر نازمون

یکشنبه ٢ بهمن ماه ٩٠ سلام دختر نازم کاش حس مامانت رو وقتی میگم دخترم درک میکردی عزیزم من خیلی خوشحالم که خدا تورو به ما داده راستی نازنینم امروز بابایی برای اتاقت یه لوستر قشنگ نصب کرد مبارکت باشه ناز دونه مامان و بابا ...
13 اسفند 1390

قشنگترين روز زندگي منو و بابايي هورااااااااااااااااااااا ني ني جون ما دخمليه

سلام دخمل قشنگم واي خيلي خوشحالم كه شما دخمل مامان شدي عزيزم شنبه ١ بهمن ماه صبح با بابا و خاله عاطفه رفتيم سونوگرافي خانم دكتر عبادزاده  واي ماماني ساعت 10 نوبتمون شد هنوز خانم دكتر دستگاه رو داشت روي شكمم ميكشيد گفت دخمله نمي دوني چه ذوقي كردم عزيزم صورت ماهت رو هم نشونمون داد گرده گرد بود عين باباي خوشكلت راستي يه چيز جالب وزن شما خيلي خوبه و شما الان 1038 گرمي و به يه نيني 28 هفته ميخوري خيلي خوشحالم كه رشدت خوبه عزيزم بعد سونو به همه دايي ها و عموها و عمه جونت و بابابزرگي هات خبر دادم به همه اس ام اس زدم الهی فدات شم اگه شما الان بیست و هشت هفته باشی این شکلی هستی نازنینم   ...
13 اسفند 1390