لیانا عشق مامان و بابا لیانا عشق مامان و بابا ، تا این لحظه: 12 سال و 10 روز سن داره

نی نی جون ما

اینم عکسهای یازده ماهگی لیانا جوون

اینم لیانا و نارنجی که عمو علی براش خریده اینم خود نارنجی البته نارنجی آهنگ میزنه و شما اصلا دوست نداری آهنگ بزنه دخمل ناز ما مشغول آب بازی و بعد از حمام اینم عروسک قورباغه عشق دخترمون که همیشه باید همراش باشه اینم لیانا و اولین باری که پف فیل خورد   لیانا و ماست خوردن  اینم جوجه بزرگ دخملی قربون دوتایی تون برم که عشقهای منید ...
25 آذر 1393

عید نورزو 91

بعد از بازگشت از کیش حسابی درگیر بنایی و کاغذ دیوار و کفپوش کف خونمون شدیم آخه آقا حاتم خونه نبودن و شیر دستشویی شون کنده میشه و آب علاوه بر خونه خودشون  . خونه ما رو هم خراب میکنه شما هم حسابی شیطنت میکردی و تا ازت غافل میشدم میرفتی دستت رو تا آرنج میکردی تو چسب های کاغذ دیواری اینم چند تا عکس از نورزو 91 اینم لیانا بعد از تعمیرات و اینم خونه دایی و اما تولد مرضیه که به صورت کاملا یکهویی برگزار شد اینم دخملم با بابابزرگ محمدرضا ...
25 آذر 1393

خاطرات سفر به کیش نوروز 91

روز آخر اسفند من و شما و بابایی و عمه و عمو حامد با یک ماشین و عمو محمد و خاله کیمیا هم با یه ماشین دیگه با هم راه افتادیم به سمت کیش قرار شد مامانی و بابا بزرگ غلامرضا هم دو روز دیگه با پرواز بیان اینم عکسی که تو ساحل ازتون عکاس گرفت اینم عکس راه برگشت با کلاهی که بابایی خریده بود   اینم چند تا عکس از بولینگ مریم  و ساحل زیبای کیش و اینم جاده برگشت ...
25 آذر 1393

دو سال و هفت ماهگی لیانای ما

قربونت برم که شما یه شعر قشنگ یاد گرفتی بشقاب چینی افتاد   از توی دستم الان    هزار و صد تیکه شد    وای چی بگم به مامان    دروغ بگم که زشته   گم که کار منه    اگه که دعوام کنه    قلب منو میشکنه متاسفانه یه کار بدی که شما میکنی هر جا میبرمت زود می خوای لباست رو عوض کنی و لباس راحتی بپوشی و منو کلی حرص میدی دوشنبه 10 آذر امشب تو اخبار داشت تظاهرات توی یکی از شهرهای اروپا رو نشون میداد شما گفتی مامان هیئت هیئت !!!!بعد هممن داشتم صدات میکردم که بریم بخوابیم بهم گفتی صبر کن دختر باز صدات کردم گفتی اعصابم و خورد کردی اه پنجشنبه 13 آذر ماه...
17 آذر 1393

دو سال و شش ماهگی عشقمون لیانا

سه شنبه 29 مهر ماه امروز رو اسمش رو میزارم روز گریه شما چون تا حالا هیچوقت اندازه امشب گریه نکرده بودی امشب عروسی احسان پسر خاله من بود از عصر ساعت 5 از خواب بیدار شدی زدی زیر گریه هر کار میکردیم آروم نمی  شدی آخرش گفتیم شاید ببریمت عروسی اونجا آروم بشی اما بدتر شدی آخرش ساعت نه و نیم عروسی رو ول کردیم و اومدیم خونه و ده خوابت برد خیلی دلم برات می سوخت خیلی گریه کردی و دلمون رو آتیش زدی امروز یه تاج گل هم برات درست کردم چهارشنبه 30مهر امروز دندون آسیایی دوم سمت چپ فک پایینت در اومد حالا فهمیدم بی قراری هات مال چی بود مبارک باشی مامانی . پنجشنبه اول آبان ماه امروزتولد مامان فخریه و ما عصر کیک خریدیم و رفتی...
17 آذر 1393

دوسال و پنج ماهگی لیانای ما

یکشنبه 30 شهریور علی رغمی که شما الان دوهفته که اصلا جیش نکرده بودی یکدفعه انگار توجه من و بابایی بهت کم شده و تشویقامون کم شده و دوباره لج کردی و داری جیش میکنی من خیلی ناراحت شدم و به پیشنهاد یکی از دوستان برات برچسب خریدم و هر بار میرفتی جیش میکردی بهت برچسب میدم و کلی این روش برات خوب جواب داد سه شنبه یه کار بامزه کردی تو داشبورد ماشین آدامسه و بابا اجازه نداد شما دست بزنی به داشبورد وقتی من کاری تو داشبورد داشتم شما از عقب ماشین داد زدی مامان دست نکن تو داشبورد توش آدامسه بابا دعوات میکنه کلی ما رو خندوندی . جمعه 4 مهر امروز دعوت بودیم کوهپایه تولد داریا و کلی بهت خوش گذشت اما الهه و عرفان واسه خوابوندنت ظهر طفلی ها خیلی...
17 آذر 1393

و اما اندر حکایت کارهای عزیز دلمون لیانا در دوسال و پنج ماهگی

الهی قربونت برم که اینقدر مودب شدی که تا در نزنی توی اتاق نمی ری و خیلی قشنگ میگی may I Coming یه دفعه هم موقع خواب بابایی برات بع بعی رو آورد که بگیری تو بغلت و بابایی حواسش نبود و پرتش کرد شما هم بلند گفتی پرتش نکن ااا کار بدیه کلی من و بابایی از حرفت خوشمون اومد و بابایی ازت معذرت خواهی کرد . سه شنبه 28 مرداد ماه امروز رفته بودی در یخچال رو باز کرده بودی و شروع کرد به بوق زدن بهت گفتم مامانی بین در رو ببند الان ناراحت شده داره بوق میزنه شما هم گفتی Sorry Refrigrator  خیلی خوشحال شدم انگلیسیت خیلی خوب شده . تازه امشب اسم بابابزرگ غلامرضا رو هم کامل گفتی قربون شیرین زبونی هات برم . و اما روز چهارشنبه روز خوبی نبود آخه من از...
17 آذر 1393

دوسال و چهار ماهگی لیانا جووون

شنبه 28 تیر ماه 93 تولد من و مصادف با شهادت حضرت علی (ع) صبح یواشکی من و شما تو آشپزخانه صبحانه خوردیم آخه بابایی طفلی روزه است و با هم رفتیم باغچمون سقف کامل تموم شده و دارن دیوار خلوت رو میزارن  بابایی ساعت 5/2 تا 5/5 رفت مغازه بار داشتن و بعد با کیک اومد خونه و تولد سی و یک سالگی منو البته نه جشن گرفتیم اما فقط با هم چند تا عکس انداختیم امشب یه حرف تازه یاد گرفتی و میگی (مسخره اااااا . دعوات میکنم) کلی منو بابایی از حرفت شوکه شدیم . پنجشنبه 2 مرداد93 امشب خونه عمو اسماعیل افطار دعوت بودیم سوپ بود و جوجه کباب اما شما جوجه کباب رو دوست نداشتی و من سوپ ریختم روی برنج و بهت میگفتم خورشته تا شما بخوری امشب یزدان به بابایی می...
12 آذر 1393